سیدامیررضاسیدامیررضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

عشق ابدی من

شادم چون زندگی جریان دارد. لذت میبرم از نفس کشیدن چون خدایی دارم.

یه اتفاق ناگوار

سلام امیررضا جان امروز روز چهارشنبه 29 اذر ماه سال 91 صبح که بابا محسن داشت میرفت سر کار تلفن خونه زنگ خورد من و تو خواب بودیم بابا محسن دید از خونه ی خاله مهتاست اومد منو بیدار کرد ساعت 7:15 بود خاله مهتا گفت خیلی دلم گرفت کاش میتونستم ببینمش اخه دلم برا این میسوزه که اقاجونم تورو ندید عزیزم منو خیلی میخواست.ولی بدلیل مشکلاتی که بینمون بود رفت و امدها قطع شده بود خلاصه این که بابا محسن اجازه نداد بریم مراسم خب حقم داره اصفهان کجا ارومیه کجا بیشتر مخالفتش به خاطر تو بود که کوچولویی و سرما میخوری یه روزی من و بابا محسن هم میریم عزیزم اون موقع دوست دارم پسری باشی که یادمارو به نیکی ببرن و سربلندمون کن...
29 آذر 1391

سال نوی میلادی مبارک

سلام امیررضا جان  این مطلب بیشتر در مورد اینه که بهت بگم انسان ها هیچ فرقی با هم ندارن و این انسانیت وبزرگوار بودنه که مرز بین ادمهاست این مطلب برای تبریک سال نوی میلادی به هموطنای عزیز مسیحی ماست که خیلی برای من عزیزن اخه اون روزا که ارومیه بودم اکثر دوستا و هم کلاسیام مسیحی بودن و خیلی مهربون و با ادب بودن همسایه هامون هم همینطور.  ژانت خانوم و شوهرش دوستم ایلین جون و اناهید والسین و همه و همه که دلم براشون تنگ شده  کاش یه بار دیگه ببینمشون دوستم انت که خیلی وقت پیشا رفتن امریکا  همه شما رو دوست دارم و سال نورو تبریک میگم سال خوش و پربرکت و پر پولی داشته باشید و لباتون خندون باشه  &nbs...
27 آذر 1391

تبریک شب یلدا سال 91

  یلداتون خیلی مبارک باشه دو سال پیش که من و بابا محسن دور از هم بودیم بابا چون اینطوری بود طاقت نیاورد پاشد اومد ارومیه   لباتون همیشه بخنده  ...
27 آذر 1391

یه روز برای خرید

سلام امیررضا جان امروز صبح پنجشنبه بود وقراربود عمه طیبه با فاطمه جون بیان خونه ی ما صبح بابا محسن از خواب بیدارشد و نرفت سرکار گفتم بریم خرید؟ زنگ زدعمه طیبه گفت من نمیام فاطمه سرما خورده خلاصه اماده شدیم و تورو گذاشتیم پیش مادرجون و اقاجون و رفتیم خرید کلی گشتیم و برات خریدکردیم خواستم لباس اشور طرح هندونه برات بخرم که اندازه تو نداشت چنددست لباس برات گرفتیم و اومدیم یه سه ساعتی طول کشید مادرجون و عمو جوادهم برای خرید شب چله رفتن بیرون و ما موندیم بابا محسن رفت یه لباستو عوض کردو اومد و توی راه گوشیشو گم کرد   عموجواد هم ماشینو زده بودبه تیربرق خلاصه به خیرگذشت امیدوارم از لباسهات خ...
24 آذر 1391

شب یلدای امسال

سلام گل پسری خوبی مامان جان؟ امسال اگه خدا بخواذ اولین شب یلدای من و بابایی با حضور گرمی بخش تو خواهدبود(همین الان از خواب بیدارشدی ) وای............................. عموجواد تازه عقدکرده قراره بریم خونه ی عروس خانوم ازبابا محسن خواستم بریم خریدتا برات یه دست لباس خوشگل بخرم اگه وقت داشته باشه حتما منم قراره تو تزئیین خنچه به عمه طیبه کمک کنم           ...
20 آذر 1391

وقتی سید کوچولو مریض شد

سلام پسر عزیزم  این یه هفته که نبود خیلی هفته ی سختی بود هم برای من و بابا محسن هم برای تو که تب داشتی و سرما خورده بودی پنج شنبه شب  9 اذر ماه بود که  تب داشتی وبابا محسن پاشویت داد تا خوب شدی و خوابیدی فردا شبش عمو جواد و زن عمو برای اولین بار اومدن خونمون و تو حالت خوب بود وراحت خوابیدی ولی شنبه شب تا خود صبح ما بیداربودیم و تو ناله میکردی و تب داشتی ساعت 7 صبح یکم بهترشدی و خوابیدی ولی وقتی اومدم بالا سرت دیدم تب داری و نگران شدم بابا محسن سر کاربود اقاجون و عمو اومدن تورو بردنت دکتر دستشون درد نکنه خیلی لطف کردن بعدش هم مارو بردن خونه خودشون و اقا جون گفت تا امیررضا خوب نشده نمیرین خونه مادرجون و اقا...
19 آذر 1391

اقا امیررضا

سلام گل پسری امروز هنوزسرماخوردگیت خوب نشده منم تنهام اخه از وقتی اومدم اصفهان تنهام بابا جون هم امسال اصلا وقت نداره مارو ببره بیرون همش کار کار...... طبق معمول تو خوابی و من پشت کامپیوتر دیشب با عمو جواد و زن عمو رفتیم خونه ی مادر جون خوش به حالت پسرم عمه هات و عمو جونی خیلی میخوانت مادرجون و اقا جون که نگو عاشقتن من که عمه نداشتم عمو هم که چه عرض کنم امیدوارم بزرگ که شدی پسر خوبی باشی و یادت باشه که تئ زندگیت هرگز دلی رو نشکن به قول یکی"الهی چیزی نشکنه الهی اون که شکست دل نباشه" با اومید روزهای سبز و عاشقانه ی زندگیت     ...
11 آذر 1391